حموم
کار من خیلی زیاده و وقتی از سرکار میام در اوج خستگی تازه غذا درست کردن و تمیزی و بچه داری دیگه شبها حسابی هلاک میشم شبهایی که من خسته ام و آقا اصلا خواب نداره آخرشب پسری رو میبرم خونه مامانی، البته بیشتر شبها این اتفاق میفته امیرعلی خونه مامانی تشریف داره چون مامانم میگه بچه بدخواب میشه صبح زود بیدار بشه . اون شب هم امیرعلی خونه مامانی تشریف داشت و قرار بود اونجا بخوابه دایی خیلی دیر برگشته بود و حسابی خسته بود، گفت ی دوش بگیرم و بخوابم مامانی میگفت کلی اسباب بازی واسه امیرعلی آوردم و رفتم آشپزخونه مشغول ظرف شستن گل پسر چون عاشق حموم رفتنه آروم و بی صدا میره سراغ دایی جون دایی جون هم در حموم رو، رو هم گذاشته بود...